در میان پدیدههای زیستی زندگی انسانی که به پدیدههایی فرهنگی بدل شدهاند، هیچ پدیده ای دارای قدرت و تاثیر گذاری مرگ نبوده است. مرگ همواره تقدیری محتوم به حساب آمده است و همواره و تقریبا در تمام فرهنگ ها تصور بر آن است که گریزی از آن وجود ندارد، با این وصف بخش بزرگی از تاریخ مادی و معنایی انسان ها تنها و یا در بخش عمده خود بر اساس تمایلی قدرتمند به گریز از این واقعیت زیستی شکل گرفته است. به همین دلیل نیز از میان وقایع چهارگانة موسوم به ”بحران های زندگی“ که به آداب گذار نیز منجر شدهاند یعنی تولد، بلوغ، ازدواج و مرگ، این پدیده بیشتر از دیگران به خلاقیت فرهنگی در همة عرصه ها دامن زده است و امروز در همة حوزه های علم انسانی اندیشمندان در تلاش برای گشودن راز این پدیده هستند که ظاهرا باید بتواند در عین حال راز ”هستی“ را نیز بگشاید، همانگونه که عدم توانایی در رازگشایی از مرگ ظاهرا به معنای سربسته ماندن(ابدی) راز هستی نیز خواهد بود. با این همه لااقل دو نوع رویکرد را در علوم می توان نسبت به مرگ مشاهده کرد: نخست رویکری از جانب علوم طبیعی که در چارچوب زیاده خواهی های مدرنیته هر چه بیشتر به سوی آن پیش می رود که مرگ را به مثابة یک ”بیماری“ تعریف کرده و همه ابزارها را به کار بگیرد تا آن را به عقب انداخته و یا شاید ( آرزویی دست نیافتنی اما همیشه حاضر در فرهنگ انسانی) برای همیشه از میان بر دارد. به همین دلیل نیز انسان مدرن پدیده هایی چون درد، بیماری، پیری و سرانجام مرگ را به مثابة ”عارضه“ هایی می بیند که باید با آنها به هر قیمت و به هر شکلی مبارزه کند تا از آنها جلوگیری شود و هر چه بیشتر در خودآگاه و ناخودآگاه خویش تصوری باستانی از همین پدیده ها یعنی ”شیطانی“ بودن آنها را تقویت می کند. اما از سوی دیگر در علوم انسانی نیز مرگ به مثابة پدیده ای باور نکردنی تلقی شده است، رمزیی که باید تلاش به گشودن آن کرد و به همین دلیل نیز هر آنچه به مرگ ربط می یابد هاله ای از تقدس به خود گرفته و زندگی بیشتر از آنکه در خود درک شود به مثابه شاخهای از مرگ ( زایش در برابر مرگ و یا جهان پس از مرگ) به درک و تحلیل درآمده است و حتی هر گونه شکل گرایی در این پدیده نیز به مثابة مناسکگرایی ها و صورت هایی که مرگ به آنها دامن زده است حاوی معانی کشف ناشده تلقی شدهاند. آن چه شاید در میان این علوم مشترک باشد. تمایل به نوعی پشت سر گذاشتن ”موقعیت انسانی“ است که ریشة آن را باید در انسان گرایی روشنگرانة قرون هجده و نوزده جست: زمانی که انسانها بر آن شدند که با محور قرار دادن خود در عالم هستی به نوعی دعوی جایگزینی خدایان را مطرح کنند و ”فانی“ بودن خود را چه در قالب های ذهنی و ادبی و در نوعی رومانتیسم هنری و چه در قالب های علمی و تجربی به فراموشی بسپارند و به اسطورهای دامن بزنند که گویی ”جاودانگی“ خداوندان می تواند نصیب انسان ها نیز بشود. آنچه از قدیمی ترین ایام تا آن زمان جوامع انسانی و تک تک انسانها را در موقعیت مشترک و در ضعفی ناگزیر قرار میس داد ان بود که انها ناچار به تسلیم شدن به سرنوشت محتوم خود، یعنی مرگ، بودند. سرنوشتی که لزوما رابطهای با ”دستاوردها“ ی عمر هر انسان و یا میزان موفقیت ها و شکست های او نداشت و این امر به گونهای ”معنای,“ زندگی را به نوعی ”پوچی“ غیر قابل درک نزدیک می کرد، که بیش از هر چیز با ادعای عقلانیت عمومی مدرن در تضاد قرار داشت، به همین دلیل نیز بود که مدرنیته خود را بیش و پیش از هر چیز به مثابة انسان محوریت جهان هستی تعریف کرده و به تحقق در می آورد : انسانی که اگر می توانست تنها به ”جاودانگی“ نیز دست بیابد ظاهرا دیگر هیچ چیز از خدایان کم نداشت. جوامع انسانی به این ترتیب هر یک فرهنگ بزرگی را حمل می کنند هر چند که تلقی نسبت به مرگ بیشترین تفاوت ها را در آنها نشان می دهد. برای نمونه تلقی مرگ به مثابة یک ”حادثه“ که پایان زندگی را اعلام می کند. بیشتر در برخی از فرهنگ ها ( از جمله فرهنگ های غربی) رایج است، در حالی که برخی دیگر از فرهنگ ها (مثلا فرهنگ های شرق دور) مرگ بیشتر از آنکه یک نقطه و یک حادثه باشد، یک ”فرایند“ است که از پیش از آن حادثه شروع شده و تا پس از آن ادامه می باید و حتی می تواند به نسبت زندگی در چرخه های کاملا تکرار شونده قرار بگیرد. یا به عنوان مثالی دیگر، رویکرد نسبت به آنچه پس از مرگ از شخص باقی می ماند می تواند بسیار متفاوت باشد چنانکه در برخی از فرهنگ ها تلاش می شود حتی به گونهای وسواس انگیز جنازه حفظ شود و یا لااقل اثری مادی از آن باقی بماند، در حالی که در برخی دیگر از فرهنگ ها باسوزندان و پراکندن خاکستر تلاش می شود، مادیت شخص برای همیشه به سود یک معنویت تصویری و تمثیلی حدف و نابود شود. در این میان دنیای مدرن مرگ را بیش از پیش به یک پرسمان محوری و غیر قابل حل تبدیل کرده است زیرا بیش از هر زمان و هر پهنة جغرافیایی دیگری، همانگونه که گفته شد آنچه مدرنیته نامیده می شود و در طول بیش از سه قرن و از خلال فرایندی نظامی – سیاسی و اقتصادی و اغلب با روش هایی خشونت امیز خود را به سراسر جهان منتقل کرد و فرایند جهانی شدن را به وجو.د آورد که امروزه بدل به موقعیتی گریز ناپذیر شده است، تمام تلاش خود را به کار گفته است تا از مرگ پدیدهای ”غیر طبیعی“ بسازد و این در حالی است که انسان ها در هیچ زمانی در طول تاریخ چندین هزار ساله خود این مقدار به ”پتانسیل“ مرگ دست جمعی خود و اصولا نوع خود ( به دلیل انباشت شدن بی پایان سلاح های کشتار جمعی) نزدیک نبوده اند. افزون بر این، خشونت در هیچ زمان ابعاد و گستره و حتی شدت موقعیت کنونی را در جوامع انسانی نداشته است و به این تعداد مرگ منجر نشده است. بر این مسائل می توان این نکته را نیز افزود که انسان ها هرگز در طول تجربه زیستی – فرهنگی خود همچون امروز نتوانسته بودهاند که جای تجربة مرگ را ( به معنای پایان درد و رنج مادی و معنوی) به تجربة درد ( چه در معنای مادی و چه در معنای معنوی ) آن بدهند. اکثریت انسان ها امروزه عمری دراز تر از نیاکان خود دارند، اما عمری که با رنج و اندوه و دردهای بی پایان و بی رحمانه ای همراه است. اسطورة ”تصویر دوریان گری“ اسکار وایلد( که تا اندازه ای نیز تکراری از اسطوره فاستوس است) ، شاید امروز بیش از هر زمان دیگری معنا بیابد: تداوم حیات مادی به زیان طبیعت و سایر موجودات ، در واقع گویای معامله ای شیطانی است که ظاهری مادی را حفظ می کند، اما ظاهری که از درون به شکنندگی هر چه بیشتر و زشتی هایی هر چه عمیق تر می انجامد و سرانجام با یک فروپاشی عمومی پایان خواهد یافت. در این میان، فرهنگ ما با دو ریشة عمیق در عناصر ایرانی و در عناصر اسلامی، سهم بزرگی را به مرگ اختصاص داده است که اغلب خود را از خلال فرایندهای مناسکی شدن به ما می نمایاند. این مناسکی شدن ها البته کارکردهایی بسیار سودمند نیز داشته و دارند، اما همواره این خطر را نیز در بردارند که در ترکیبشان با عناصر مدرن به ایجاد پیوندهایی نامناسب و زیان بار منجر شوند که خود موانعی جدی را بر سر راه توسعه و صلج اجتماعی قرار دهند. اگر تنها خواسته باشیم به یک مورد اشاره کنیم می توانیم از آنچه امروزه در جهان با عنوان ”صنعت مرگ“ شناخته می شود، یعنی مجموعة مدارها و گردش اقتصادی حاصل از پدیدة مرگ و هزینه های بلافصل، میان و دراز مدت آن برای کسانی که قربانی آن شدهاند و یا برای کسانی که از آن سود می برند نام ببریم. ترکیبی که میان نوعی مناسک گرایی افراطی و نوعی سودجویی اقتصادی به وجود آمده است، مرگ را بدل به نوعی رنج مضاعف کرده است که تحمل آن از حدود توان بسیاری از اقشار و گروه های اجتماعی فراتر می رود. مرگ امروز در فرهنگ ما علاوم بر حفظ نوعی موقعیت تابویی، به گروه بیش ماری از رفتارهای غیر عقلانی دامن می زند که گاه تنش ها را به شدت در محیطهای انسانی مرتبط با آن افزایش داده و موقعیت هایی بحرانی را به وجود می آورد. مردن هر چه بیشتر در فرهنگ ما نیز در حال خارج شدن از معنای امری ”طبیعی“ و تبدیل شدن به ”حادثه“ ای اجتناب پذیر و قابل پیشگیری است در حالی که در همان حال دراماتیسم و مناسک گرایی های ناشی از آن نیز در حال خالی شدن از محتوا و بدل شدن هر چه بیش از پیش به صورت هایی بی معنا هستند. از این رو مطالعه بر این پدیدة به ویژه از نگاه انسان شناسی مرگ چشم اندازهای پژوهشی وسیعی را برای ما می گشاید. شکی نیست که مرگ را نمی توان به مثابة یک عنصر ”شیطانی“ در این فرهنگ تلقی کرد، چرا که بسیاری از عناصر مقدس و ارزشمند در زندگی ما با این پدیده پیوند خوردهاند، هر بار نامی از مرگ به میان می آید، یا احتمالی از آن احساس می شود، عنصری از تقدس یابی نیز این نام و اندیشه را همراهی می کند و تحقق یافتن عملی مرگ عموما و سنتا با تقدس یافتن فرد درگذشته همراه است( که البته این امر را در بسیاری دیگر از فرهنگ ها نیز می توان مشاهده کرد) . با این وصف تضاد حاصل از آن است که تداوم این نوع از اندیشیدن دربارة مرگ با نوعی از زندگی که به شدت از مدرنیته تاثیر پذیرفه و از جمله با تلاش های بیش نار و بی پایانی برای تداوم دادن به حیات با کمک امکانات فناورانه پزشکی همراه است، موقعیت هایی گاه غیر قابل مدیریت و غیر قابل تحمل را به وجود می آورد. در متن زیر که از کتاب ”بازی با مرگ، رمزگشایی از مرگ، جامعه- انسانشناسی بلای مرگ“ نوشتة آنیک بارو گرفته شده است، موضوع مرگ از دیدگاه یک انسانشناس به بحث گذاشته شده است.
” انسانشناسی، دانش انسان در کامل ترین معنای آن است و به همین دلیل نیز در پی یافتن قوانینی جهانشمول است در عین آنکه تفاوت های فضایی – زمانی میان جوامع و فرهنگ ها را نیز در نظر می گیرد تا بهتر بتواند آنها را درک کند. در مورد پدیدهای چون مرگ می توان به برخی از واقعیت های متداوم اشاره کرد که چه در سطح باورها و چه در سطح رفتارها، همواره وجود داشته و حتی در جوامع کنونی نیز قابل مشاهدهاند. از میان این موارد دو موضوع به نظر ما بسیار پر اهمیت بوده و می توان بر آنها تاکید کرد: - نخست هراس و وحشت از جنازه( و به ویژه از جنازهای که در حال فساد و تجزیه است)؛ - و سپس، پندارة تولد دوبارة پس از مرگ( در تمام اشکال آن). حتی می توان در این زمینه تا به جایی پیش رفت که این فرضیه را مطرح کرد: مشاهدة نابودی فیزیکی کالبد، فساد غیر قابل تحملی که موجودیتی را که دیگر نمی توان به آن یک انسان گفت فرا می گیرد و لی هنوز یک شیئی نیز نیست، بوده است که انسانها را به ضرورت فرارفتن از این امر ناپذیرفتنی وادار کرده و آنها را به باور نسبت به یک حیات جدید پس از مرگ رسانده است.
به این ترتیب می توان تصور کرد که در زمانهای دوردست انسان های نخستین از مشاهدة جنازه هم نوعانشان به وحشت می افتادهاند. و قابل تامل است که حتی در پیشرفتهترین جوامع فنسالارانة کنونی نیز هنوز اکثریت افراد حاضر نیستند به میل خود به مردگان دست بزنند.افزون بر این روشن است که حضور یک جنازه( و گاه حتی اشاره به آن) بدون تردید، یک احساس عاطفی شدید به وجود می آورد. بنابراین می توان عنوان کرد که در آغاز ظاهرا یک حالت ناپاکی جنازه بوده است ( چنانکه واژة funestusدر لاتین به معنی ناپاک شده از حضور یک جنازه معنی می دهد) که اصل و اساس ممنوعیت ها و مناسک مرگ را توضیح می دهد: ” گندیدگی [جنازه] چه در شکل هراسناک و چه در شکل شگفتآور آن، کمابیش همة مناسک مرگ را توجیه می کند“ و پندارة نوعی ناپاکی همواره تهدیدکننده ریشه های عمیق و دوردستی دارد؛ ناپاکیای که تنها طبیعی و مادی نبوده بلکه در سطحی اخلاقی نیز مطرح است. همانگونه که دربارة منشاء اسطورهای مرگ و به ویژه مرگ انسانی بیان شده است، این مرگ اغلب به مثابة پیآمدی ناشی از زیر پاگذاشتن یک ممنوعیت و یا مجازات یک خطا برداشت می شود. ناپاکی مرگ عمدتا حاصل تخطی نسبت به یک ضابطه است؛ از این رو در نگاه انسان ابتدایی ، مرگ ( همچون بیماری) پدیدههایی طبیعی و در نتیجه خود به خودی به شمار نمی آمدند بلکه حاصل یک نظام فوقانی یا فراطبیعی پنداشته می شدند. در بسیاری از اقوام افریقا، امریکای جنوبی و اقیانوسیه، مشاهده می شود که مرگ و بیماری جزو پدیده های طبیعی طبقه بندی نشده و تنها نتیجة سحر و جادو تصور می شوند( برای مثال نتیجة عمل جدوگران یا ارواح خبیثه) . به همین دلیل نیز فنون مقابله با این پدیدهها در اعمال ”ضد سحر“ دیده می شود و از این اصل جهانشمول حرکت می کند که در برابر هر کنش یک واکنش و در برابر هر نیروی کشش، یک نیروی دافعه ، وجود دارد تا توازن جهان مخلوق حفظ شود.“. بدین ترتیب هراس از مرگ پیش از هر چیز به هراس از فساد و گندیدگی جنازه باز می گردد یعنی به ” گویاترین تصویر از تجزیه نهایی و پیروزی ناگزیر انرژی های مخربی که هستی زیستی و نظم و توازن جهان را به یک میزان و به گونهای خطرناک از میان می برند.“. در برابر پدیدهای که به گونهای چنین خطرناک نظم و توازن را تهدید می کند، شکل رایج دفاعی کنار گذاشتن شیئی ناپاک است؛ و این خود نخستین زمانی است که ما به دیالکتیک جداشدن/بازگشت می رسیم. و از همین جا نیز نخسیتن گروه از مناسک ظاهر می شوند ( که به مقوله مناسک کنترل یا مناسک الزام تعلق دارند) و هدف از آنها ممنوع کردن هرگونه تماس با شیئی ناپاک است. این گروه از مناسک که هدف از آنها جداسازی است. در اینجا بسیار اساسی هستند زیرا سرایت پذیر بودن یکی از خصوصیات پایهای امر مقدس است. به همین دلیل و به صورتی منطقی نیز شاهد آن خواهیم بود که گروهی از اعمال منفی ظاهر شوند : ممنوعیت ها یا تابوها ( در این مورد نگاه کنید به تمایزی که دورکیم میان ممنوعیت های ناشی از دین و ممنوعیت های ناشی از جادو قائل می شود). باید صرفا برای یاداوری گفت که واژة تابو از ریشة tapuبه وسیلة مردم شناسان از زبانهای پولینزیایی گرفته شده است .و در برابر واژة نوآ (noa) به مثابة چیزی که دارای مصرفی رایج و عادی است قرار می گیرد. افزون بر این ” (...) تابو ممنوعیتی است که خود را بر اساس منطق توجیه نمی کند بلکه مبنای ان ضابطهای است که در یک گروه اجتماعی وجود دارد. و آن چیزی که موضوع این ممنوعیت هست نیز تابو نامیده می شود.“ بدین ترتیب تابو یک الزام قاطع به شمار می آید که (...) به صورت ممنوعیت زیرورو کردن نظام موجود یا وارد شدن با هر چیزی که نمادی از این زیرورویی باشد عمل می کند.“ مثال های بیشماری را در این زمینه می توان مطرح کرد و اشکال مختلفی را در آنها ملاحظه نمود. شکی نیست که بیش از هر چیز خود جنازه است که بیشترین توجه را به خویش بر می انگیزد تا هیچ تماس خطرناکی برقرار نشود. اما ناپاکی تنها به کالبد محدود نمی شود و می توان به شخصیت او و همة چیزهایی که به او تعلق دارند نیز سرایت کند. به باور لوسین لوی برول اصل مشارکت نسبت به اصل ناپاکی در شکل دادن به تابو دربارة تعلقات مرده نقش مهم تری ایفا می کند. در واقع این دو اصل یکدیگر را همراهی می کنند: ناپاکی از آن رو به تعلقات سرایت می کند، که تعلقات در ماهیت مرگ سهیم بوده اند. به همین دلیل نام فرد مرده – نام که می دانیم چقدر در جوامع باستانی پر اهمیت است- می تواند خود به یک موضوع تابویی تبدیل شود: و اگر خواسته باشیم از اصطلاحی رایج میان ماسایی ها (کنیا- تانزانیا) استفاده کنیم می توانیم بگوئیم که در حقیقت یک نام است که خاک می شود. به گونهای عام تر می توان گفت از آنجا که فرد مرده به یک تابو تبدیل می شود، اموال او، خانة او، و اشیاء شخصی و اطرافیانش نیز تابویی می شوند. و بنا بر موقعیت ها و فرهنگ های گوناگون همة این موارد باید یا دور شوند، یا از تماس با آنهاپرهیز شود، یا تطهیرشان کرد“
|